آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

از مامان به نی نی

محمدحسین سه دندونه

امروز سومین دندون جوجک جان رویت شد! بالاخره راز بی قراری های چهارشنبه شب و این چند روز مشخص شد! ینجشنبه و جمعه تماماااااااا خانه ماندیم تا جوجک مریض و کج خلق بهتر شود! فقط جمعه شب رفتیم خانه مامانی اینا. امروز هم مثل همه ی شنبه ها به خانه مامان جون رفتیم. این بار بابا حمید ما را رساندند و بسیار راحت بودیم. بله پسرم، مثل همیشه شما در نبود من خیلی شیطنت کردی و به محض آمدنم گریه کردی و در بغلم ساعتها ماندی... هنوز هم نق میزنی و چند دقیقه ایست تو و بابایی خوابیده اید. به وضوح صبور شدنم را میبینم.... بزرگ شدنم را... محال بود با مسئله ای به جز مادری اینگونه صبورانه رفتار کنم... خدایا خودت این دسته گل بهشتی را حفظ و هدایت بفرما... خدایا صبرم را بیش...
26 مهر 1393

بخند!

تو بخندی همه چیز حل میشه. تو بخندی همه چیز خوبه.... بخند.. بخند... بخند!     پ.ن 1: دیشب بعد از مراسم ولیمه مکه، خوابیدی اما نیمه های شب غوغایی به پا کردی و در خواب گریه میکردی... اخر سر با ماشین بابا بزرگ رفتیم تو خیابون تا بالاخره ساعت 4 صبح خوابیدی و این سیکل دوباره ادامه داشت. 5 صبح، 8 صبح و 10 صبح هم با گریه بیدار شدی... امروز روز خوبی نبود! پر از خستگی ... خدایا کمکمان کن!  مریضی محمدحسین طاعون غم در خانه هست! طاقت تب و مریضی جوجکم را ندارم :( پ.ن 2: عکس قدیمی و مربوط به شب افطاری به خانواده همسر (اواخر ماه مبارک) هست.  پ.ن 3: 11 ماهگیت مبارک نو گل من! ...
25 مهر 1393

یک دو سه

دیگه از این به بعد هر روز باید شاهد کارهای جدید و خارق العاده (از دید مادر سوسکه!!) از جوجک باشیم. دیروز از اون روزایی بود که علیرغم کار زیاد (که البته همیشه هست و باید بیخیال شد!!) کل روز با محمدحسین عزیزتر از جان بودم و به معنای واقعی لذت بردم. واقعا بچه ها تو دنیای پاک معصومانشون هیچ توقعی بجز محبت و توجه نمیشناسند که بارزترین جلوه محبت در این سن بازی کردن هست! دو بار موقع بازی با محمدحسین، 1،2،3 رو بلند تکرار کردم و در کمال تعجب بار سوم محمدحسین گفت سه!! البته حرف "س" رو یک حالت نوک زبونی و خیلی بامزه میگه. بیشتر به "د" نزدیکه تا "س". تا شب هم جلوی مامانی و بابایی ازت مرتبا تست گرفتم و تو گاهی همراهیم میکردی...
23 مهر 1393

محمد حسین راه رونده

سلام به نازنین پسر! عیدت مبارک عزیزدلم. امروز عید غدیر، عید الله اکبر بود و ما بخاطر اینکه خیلییی این روز رو خاطره انگیز کنیم دو سری تولد برات گرفتیم. البته مهمونی ظهر در عرض نیم ساعت جور شد. چون تنها روزه دار همیشگی خونمون به زور مامانی افطار کردند و من هم بقیه خانواده را مجبور به افطار کردن روزشون کردم و اینچنین شد که همگی برای نهار به رستوران طلاییه رفتیم. این مهمونی به مناسبت قبولی در دکترا و تولد جوجک خان بود. خداروشکر همه چیز خیلییییییییی عالی برگزار شد. شب هم در خانه جوجه کباب درست کردیم و با عموها کلی خوش گذروندیم.  و اما محمدحسین شیطون که دو سه هفته ای بود عجیب و طولانی می ایستاد در روز عید غدیر راه رفت!! وقتی بابا جلوی ج...
22 مهر 1393

محمدحسین سینه زن!

سلام به دردونه ی مامان ! محمدحسین جان! لحظه لحظه ی رشدت برای من خاطره ای شیرین هست... هر روز فیلمها و عکس های قدیمی ات را میبینم و به زمان نهیب میزنم که کمی آهسته تر حرکت کن!! این یک سال شکوفا شدنت خیلی سریع در حال گذر هست و من در حسرت ثانیه های گذشته و رغبت برای روزهای در پیش رو! خداروشکر میکنم که به بهترین نحو ممکن از روزهای نوزادی و شیرخوارگیت بهره بردم. روزهایی بی ددغه و آرام برای هر دویمان.. برای کودکی کردن و کورکانه زیستن! برای بازی های کودکانه ی تو، که مرا به بیست و اندی سال پیش برد...این ایام نه تنها برای تو، بلکه برای من و پدرت یک نیاز مهم و اساسی بود و حالا تو به ما نیازی نداری! این ما هستیم که روز به روز شیفته تر و عاشقتر می ...
15 مهر 1393

محمدحسین جان در خانه می ماند!!

بله! بخاطر سختی هایی که این سه روز کشیدیم و خون دلهایی که خوردم و اشک هایی که ریختم، خداوند منان مثل همیشه خوان رحمت خود را بر سرم گسترانید و کمکم کرد تا پسرک آسمانیم بیشتر از این اذیت نشود... حالا شنبه ها منزل مامان جون، یکشنبه دوشنبه ها منزل مامانی می مانی و من به قاعده ی 2 ساعت میروم و می آیم...   پ.ن 1: فقط خدا می داند و بس که چه رنجی سه روز گذشته کشیدم. غصه ای که ماحصل آن درد بی وقفه ی معده هست و حال و هوای ابری... هنوز هم که به دیروز و روزهای قبلش فکر میکنم های های گریه میکنم.. خدایا بابت تمام نعماتت شکر! پ.ن 2: دیروز منزل یکی از دوستان قدیمی (زهرا جون) رفتیم. امروز هم خانه خاله ستاره میرویم. ...
8 مهر 1393

10 ماه و 10 روز

10 ماه و 10 روز از آمدنت گذشته است... امروز برای اولین بار به مهد رفتی. اصلا دوست ندارم حال و اوضاع خودم را زا دیشب تا الان بیاد بیاورم... خدایا کمکم کن مادری شایسته برای فرزند خود باشم...
5 مهر 1393

پسرک سحرخیز من!

سلام به عشق مامان!! دو روزیست که دیوانه ام کردی!! از 8 صبح بیدار میشوی و مشغول بازی!! دیروز که دائما بداخلاقی کردی و تا عصر نخوابیدی!! گمانم بخاطر دندان و تب دندان و چهارشنبه بود که با هم به دانشگاه رفتیم. شما از صبح پیش مامان جون تو مدرسه بودید و من هم دانشگاه سر کلاس! اولین روز دانشگاه بود و خیلیییییییی ذوق داشتم. 6 صبح برای صرف صبحانه و بستن ساک شما بلند شده بودم. مثل بچه های دبستانی لوازم تحریر و کاغذ و.. آماده کرده بودم   خلاصه چهارشنبه 4 تا مهد رو بررسی کردیم که خداروشکر آخریش که دارالقرآن بود مقبول افتاد. شما هم خیلییییییی اونجا رو دوست داشتید. از فردا هم قراره بریم اونجا. خداکنه خوشت بیاد   خیلی استرس دارم... ا...
4 مهر 1393
1